محمد انکوتیمحمد انکوتی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

تعزیه خوان کوچک

دیروز مامانم رو حسابی ترسوندم!

هراه بابام بودم که یه سگ بزرگ بهم حمله کرد سلام  دیروز همراه بابام بودم که یه سگ بزرگ بهم حمله کرد مامان تو ماشین بود که دید یه سگ بزرگ داره از دور به سمت من میدود آخه من یه سگ دیدم دست بابام رو ول کردم می خواستم با سگه بازی کنم یه دفعه یه سگ دیگه از دور سمت من حمله کرد مامانم که دید از ماشین پیاده شد و منو بغل کرد البته تا به من رسید کلی جیغ زد بقیه گفتند سگه بی آزار بوده و مامانم الکی شلوغش کرده ولی مامانم تمام بدنش می لرزید خدارحم کرد     
27 شهريور 1392

خیلی دلم گرفته...

دیشب خیلی دلم گرفته بود... خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود   سلام دیشب خیلی دلم گرفته بود... خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود آخه بابام صبح زود رفته بود سرکار و من خواب بودم ندیدمش ظهر برای نهار نیومد خونه ندیدمش دیشب تاساعت 1 بیدار بودم نیومد خونه خوابم برد وقتی اومد خواب بودم ندیدمش امروز صبحم من خواب بودم که رفته سرکار بازم ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده دیشب خیلی مامانم و اذیت کردم  مامان بهم گفت: چطوری مامان ؟ چی شده؟ گفتم : بابا ثاراله ......... دلم براش تنگ شده مامان بهم گفت بابا خیلی کار داره فردا شب جشنه پسر خوبی باش باهم می ریم جشن پیش بابا...  یعنی فردا شب میبینمش  ...
26 شهريور 1392

زیر سایه خورشید

اما رضا کمک کن که به عهدم وفا کنم!!!!!!!!!   السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)  دوستای خوبم سلام می دونم که همه تون خوب می دونید  این هفته جشن میلاد آقا امام رضا را در پیش داریم  اول از همه این میلاد با سعادت رو به همه تون تبریک می گم بعد از اون هم می خوام از تون دعوت کنم که در جشن زیر سایه خورشید که با حضور خادمان آستان قدس رضوی برگزار میشه شرکت کنید ما هم این افتخار نصیبمون شده که در برگزاری این جشن سهم کوچکی داشته باشیم منظورم از ما   من و بابامه چون من به بابام قول دادم همیشه در کنارش باشم و هیچ وقت تنهاش نذارم امام رضا کمکم کن به عهدم وفا کنم!!!!!!!!!!    ...
23 شهريور 1392

شهربازی

دیشب رفتیم شهربازی  سلام  دیشب رفتیم شهربازی خیلی خوش گذشت مگه دلم میومد از اسباب بازی ها پیاده شم من که پیاده نمی شدم بابام به زور پیادم میکرد می بینید آدم رو به چه کارهایی وادار می کنن خودشون آدم رو می برند شهربازی اون موقع هی مجبورن خجالت بکشند 
19 شهريور 1392

دوچرخه

سلام دیشب مهمون داشتیم باباجون و مامام جون می آمدند خونه مون برام یه هدیه آورده بودند یه دوچرخرخه سبز و سفیده هنوز نمی تونم تنهایی سوارش بشم ولی ............ به مامان قول دادم غذا بخورم بزرگ بشم قوی بشم بتونم تنهایی دوچرخه سواری کنم تازه می خوام با دوچرخم برم مَ دَ سه (مدرسه)  
17 شهريور 1392

بالاخره مراسم تموم شد!

سلام بالاخره مراسم تموم شد بعد از چند هفته کار نفس گیر خدارو شکر  همه راضی بودند بابای خوبم خیلی خسته شده بود اینو میشد راحت تو چشم هاش دید ولی ولی وقتی شب آخر همه اومدند و به خاطر این کار خوب و این عزاداری عالی ازش تشکر کردند انگار یه خون تازه تو رگهاش جریان پیدا کرد که خستگی این چند وقت از تنش بیرون رفت راستی دیشب هم تا دیر وقت داشتیم دکور رو جمع می کردیم  امشب شب غریبیه چند هفته تمام یک عده آدم با هم زندگی کردند و حالا  همه چیز تمام شد و فقط وفقط یک خاطره خوب موندو بس جاتون خالی ...
17 شهريور 1392

می خواهیم بریم زیارت

سلام می خوام برم زیارت مشهد من و مامانم بابام نمی آد آخه.............. آخه تعزیه دارند نمی تونه بیاد بخاطر همین ما همراه بابا جون و مامان جون و دایی علی میریم فردا ظهر با قطار دلم برای بابام تنگ میشه خیلی کاش بابا ثاراله هم می اومد کاش  
13 شهريور 1392